♥دُن۫یآﮮ مَنْ وَ عِشْقَمْ♥


اغوش تو ....

امن ترین ...

 جا برای دلتنگی های من است

+نوشته شده در پنج شنبه 11 دی 1398برچسب:,ساعت7:27 بعد از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |

+نوشته شده در پنج شنبه 11 دی 1398برچسب:,ساعت7:26 بعد از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |


 

سلام به اونی ک الان اومده چیزی از من بدونه...اسمم مهم نیس .مهم اینه که من ی دخترم... مهم نیس اهل کجام مهم اینکه توی این دنیا تنهام...سنمم مهم نیس چون من سنو ب عقل میسنجم

...خیلیا دلمو شکوندن خیلیا در حقم نامردی کردن خیلیا تحقیرم کردن خیلیا  با حرفاشون منو رنجوندن ولی گفتم خدا جون میسپارمشون ب تو....

خیلی داغونم چون  دوری ی نفر عذابم میده....

 تازگیا خسته شدم...

 قرص مرص فایده نداره فقط اغوش ی نفر خوبم میکنه....

تازگیا ی حسی مثه دلتنگی  میاد سراغم ...

تازگیا درسو گذاشتم کنار ...

.تازگیا بی دلیل گریه میکنم..

.تازگیا  ن نوشتن خوبم میکنه نه قرص ن اهنگ ،فقط شنیدن صدای ی نفر...

تازگیا حسرت خیلی چیزا رو میخورم ....

تازگیا بی خوابی مهمون شبامه....

تازگیا خودمه تو اتاقم حبس کنم  و فقط ب ی نقطه خیره میشم....

تازگیا زیادی میرم تو فکر ....

تازگیا با خودم حرف میزنم....

تازگیا دنیای فانتزیم تبدیل شده ب خرابه...

.تازگیا من عاشق کسی شدم ک ازش دورم....

تازگیا میفهمم معنی دوری و دلتنگی و گریه  رو...

تازگیا خیلی تنها شدم...

تازگیا اون نفر نیس پیشم ...

تازگیا دوس دارم ی شونه باشه برا گریه هام....

تازگیا  خیلی تغییر کردم....

تازگیا ب اون ی نفر احتیاج دارم....

و خیلی وقته ک اون نفر زندگیمه...

 

 

+نوشته شده در پنج شنبه 13 آذر 1398برچسب:,ساعت12:22 قبل از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |

لعنتی...!

قبلم درد می کند...

نه به بهانه ی جدایی ....

و  نه حتی تنهایی...

"نای دیدن غصه ات ندارم"


 

+نوشته شده در چهار شنبه 7 آبان 1398برچسب:,ساعت6:38 بعد از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |

 

 

سکوت میکنم

 فقط به یک دلیل، حال و روزم بی تو دیدنیست

 

 

 

+نوشته شده در چهار شنبه 7 آبان 1398برچسب:,ساعت6:25 بعد از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |

این روزا

خیلی چیزا

دست من نیس مثلا دست هایت

+نوشته شده در چهار شنبه 7 آبان 1398برچسب:,ساعت6:22 بعد از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |

 

 

سلامتیه حرفایی که..

ن میشه اس ام اس کرد ...

نه میشه تو چت تایپ کرد ....

و ن میشه پای تلفن گفت...

حرفایی که فقط مال اون وقتیه که تو رو در آغوش دارم...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

+نوشته شده در چهار شنبه 7 آبان 1398برچسب:,ساعت6:4 بعد از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |

هیچ کس

دیگر

تو

نمیشود

حتی خوددددددددددددددددددددددددددت

+نوشته شده در یک شنبه 4 آبان 1398برچسب:,ساعت9:52 بعد از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |



 به دلم میگویم:

آن یوسفی که به کنعان بازگشت استثنا بود...

تو غمت را بخور


+نوشته شده در شنبه 26 مهر 1398برچسب:,ساعت6:11 قبل از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |

رفتی...

چرا منو با خودت نبردی.

ب خدا کاریت نداشتم نامرد

فقط دنبالت میومدم

برگرد

قول میدم

دیگه دوست نداشته باشم...

+نوشته شده در سه شنبه 22 مهر 1398برچسب:,ساعت9:13 بعد از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |

حواسم را هر کجا پرت کنم.باز هم کنار تو میفتد...این زیبا ترین احساس دنیاست...

 

+نوشته شده در جمعه 11 مهر 1398برچسب:,ساعت12:8 قبل از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |

برای روزهای خوبت دعا میکنم...

روز های خوب تو

ربط عجیبی دارد به حال خوب من...!

 

 

+نوشته شده در جمعه 11 مهر 1398برچسب:,ساعت11:20 قبل از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |

هیچ کس شیطان را درک نکرد..

شاید او

عاشق حوا بود ...

که بر ادم سجده نکرد...

 

+نوشته شده در جمعه 11 مهر 1398برچسب:,ساعت9:28 قبل از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |

درد دارد وقتی میرود...


وهمه میگویند:دوستت نداشت...


وتو نمی توانی به همه ثابت کنی ...


که هرشب باحرفهای عاشقانه اش خوابت میکرد...:-(

 

+نوشته شده در پنج شنبه 10 مهر 1398برچسب:,ساعت4:2 بعد از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |

 

 

 

 

هیس
ارام تر باشید

عشقم در اغوش کسی خوابیده است…

 

 

+نوشته شده در پنج شنبه 10 مهر 1398برچسب:,ساعت1:7 بعد از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |

 

هی غریبه!!!!

روی کسی ک دست گذاشتی که همه ی دنیای من بود...

بی وجدان...

انقدر راحت"عزیزم"صدایش نکن

+نوشته شده در پنج شنبه 10 مهر 1398برچسب:,ساعت8:37 قبل از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |

دلـــــــــم میگـــــــــیرد

وقـــــــــــتـی مــــــــــــــــیدآنم

در دنـــــــــــــیآیِ بــــــــــه این بــــــــزرگی

هیچ دلـــــی نیســت کــه بـــرآیِ مـن تنـــگ شـــود...

+نوشته شده در چهار شنبه 9 مهر 1398برچسب:,ساعت5:25 بعد از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |

 

عاشق می شوم ..

 

عاشق می شوی..عاشق می شود..

 

میروم "میروی"میرود"می رویم"..

 

تو ابله هیچ وقت صرف فعل را یاد نگرفتی..

 

هر وقت عاشق می شوم میروی..

هر وقت می روم عاشق میشوی..

 

+نوشته شده در چهار شنبه 9 مهر 1398برچسب:,ساعت5:15 بعد از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |

 

میبخشمت عشقم

میبخشمت چون عشقمی

میبخشمت چون زندگیمی

میبخشمت چون  خوشحال بودنت برام مهمه

میبخشمت گل نازم

خوش باشی ...بدون هنوز که هنوزه عشقمی عزیزم

 

+نوشته شده در شنبه 15 شهريور 1398برچسب:,ساعت11:41 بعد از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |

خدایا میبینی کسی که دوسش داشتم چه جوری تنهام گذاشت ...

چه جوری ولم کرد...

بهم دروغ گفت ...

نامزد داشت  و با من بود...

روش حساب کردم  ولی چیشد رفت و حسرتش رو دلم موند...

+نوشته شده در جمعه 14 شهريور 1398برچسب:,ساعت9:28 بعد از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |


برو  باهاش باش...

برو دستشو بگیر.

ببوسش...

براش شعر عاشقونه بخون...

بهش بگو دوسش داری...

چرا داری به گریه هام نگاه میکنی...

برووووووووو

برو نذار عشقمو با کسی ببینم...

 

+نوشته شده در جمعه 14 شهريور 1398برچسب:,ساعت9:20 بعد از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |

سرگرمی ام شده گرفتنِ فال حافظ ،

 

 

 

و من خسته از جواب های تکراری...

“غم تمام می شود”


“غصه نخور”


“مشکلات حل می شود ”


و دلم می گیرد ،...

 چرا حافظ نمی داند بی او هیچ چیز تمامی ندارد جز این زندگی ؟

 

 

+نوشته شده در شنبه 8 شهريور 1398برچسب:,ساعت9:14 بعد از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |

 

ﮐﻢ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺖ؛


ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺭﺍﺑﭙﺮﺳﻨﺪ !

ﻭﻟﯽ .......


ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯿﺴﺖ،


ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺣﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ؛


ﺑﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﮕﻮﯾﯽ:


ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﻢ…

 

 

+نوشته شده در شنبه 8 شهريور 1398برچسب:,ساعت9:5 بعد از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |

همه چی از چت شروع شد … از اینترنت … کاش هیچ وقت اونجا نمیرفتم و عاشق نمیشدم .
اینکه چه جوری آشنا شدیم و چه کارا کردیم مهم نیست … مهم الانه که دارم از دستش میدم .
بچه مدرسه ای بودم هنرستانی روزی نبود که پسرای خوش تیپ با ماشینای آن چنانی جلوی در منتظرم نباشن. به هیشکی محل نمیدادم اصلا برام مهم نبود توی یه دنیای دیگه بودم .
خیلی از دوستام آرزو داشتن که اون پسرا جای من سمت اونا میرفتن بهم میگفتن خاک تو سرت، دیگه چی میخوای از این بهتر؟ ولی من جوابم نه بود و نه
عشقم چت داشتم … اون قدر تو چت مسخره بازی درم آوردم که تک تک پسرا میومدن و بهم پیغام خصوصی میدادن و شماره و
بازم محل نمیدادم میرفتم چت که بخندم ای کاش پاهام قلم شده بود و نمیرفتم
چند وقتی بود با یکی چت میکردم پسر خوبی بود یه سال ازم بزرگتر بود احساس بدی بهش نداشتم .
عکسشم دیده بود یه جورایی ازش خوشم اومده بود. ولی حتی یه لحظه هم نمیتونستم به دوستی با کسی فک کنم .
بالاخره اون روز لعنتی رسید و شمارشو داد ازم خواست که بهش تک بزنم تا به قول خودش با هم آشنا شیم (حرف همیشگی پسرایه هفته بود که شمارش تو گوشیم بود .
دیگه نت نمی یومد دلم تنگ شده بود واسش دل رو زدم به دریا و یه اس ام اس دادم خیلی زود شناخت و گفت فلانی هستی و ….
ارتباطمون هر لحظه بیشتر میشد. ولی اسمی از عشق و دوس داشتن نبود انگار واسه همدیگه دو تا دوست اجتماعی بودیم مشکلاتمونو به هم میگفتیم واسه هم راه حل پیدا میکردیم بدون اینکه همدیگرو ببینیم .
یه روز با کلی اصرار و خواهش منو کشوند سر قرار و اونجا اعتراف کرد که خیلی وقته دوسم داره و دیگه نمیخواد واسش یه دوست معمولی باشم .
به قول خودش میخواست  عشقش باشم، نفسش باشم، کسی باشم که همه ی زندگیشو باهام تقسیم کنه
حس خوبی داشتم حس غرور همراه با یه شادی غیر قابل وصف .
یه ماهی گذشت … احساسشو به پام می ریخت … قبل از اون هم که من دوست پسری نداشتم کم کم بهش دل بستم.
بعد از یه ماه که هر روز از دوس داشتنش بهم میگفت، بالاخره به خودم جرات دادم و اولین دوست دارم رو بهش گفتم .
بهم زنگ زده بود و از پشت تلفن از خوشحالی داد میزد. گریه میکرد… توی اتوبان بود. اتوبان هنگام.
بعدها هروقت با هم از اونجا رد میشدیم، پیاده میشد و اون جایی رو که اولین بار بهش گفته بودم دوست دارم و نشونم میداد
چه روزای قشنگی بود بغلش برام همه چیز بود پناهگاه همه ی بدبختیام .
همیشه شونه هاش از گریه هام خیس میشد و آرومم میکرد … حرفاش، محبتاش،… قلبم برای اس ام اس هاش می تپید .
روزی ۲۰۰ تا اس ام اس به هم میدادیم که ۱۹۹ تاش دوست دارم  عشقم نفسم، زندگیم، هستیم و… بود .
کاش برگردم عقب برگردم و همه ی گذشتمو مرور کنم ببینم چی شد … کجا رو اشتباه رفتم که این شد سرانجامم
اگه روزی ده بار بهش فک کنم به خدا عین ده با رو گریه می کنم و اشکم میاد پایینو فقط میگم چرا؟ چی شد؟ چرا یهو رفتی؟؟؟
روزهامون با محبت میگذشت دنیا برام رنگی بود عین کارت پستال … دو سالی از دوس داشتن دو طرفمون میگذشت .
هفته ای چهار پنج بار همو میدیدیم … همه ی تهرانو با هم گشته بودیم.
روزای قشنگی بود تا اینکه اون روز شوم رسید عصبانی بودم خیلی عصبانی همیشه توی عصبانیت همدیگرو آروم میکردیم خیلی حالم بد بود.
کاش میتونستم بگم اون روز چم شده بود بهم زنگ زد برای اولین بار نه تنها آرومم نکرد … نمک به زخمم پاشید .
بهش گفتم با هم حرف نزنیم … هیچ کدوم حالمون خوب نیست. یه چیزی به هم میگیم فردا پشیمون میشیم از هم خجالت میکشیم .
گفت نه یا الان حرف میزنیم یا هیچ وقت .
خیلی داغون بود مشکل خودم رو فراموش کردم سعی کردم بفهمم چشه ولی نگفت هرکاری کردم نگفت .
جون خودمو قسم دادم بازم انگار نه انگار
اونکه اگه یه بار جون خودمو قسم میخوردم تسلیم میشد، خیلی راحت گفت الکی قسم نخور … نمیگم.
نیم ساعت باهاش حرف زدم فقط تو این نیم ساعت قربون صدقش میرفتم ولی نه آروم میشد نه اینکه میگفت چش شده بود .
آخر سر کم آوردم گفتم باشه من قطع میکنم تا تو آروم شی فردا باهات حرف میزنم. گفت به خدا اگه قطع کنی دیگه نه من نه تو بازم چیزی نگفتم .
از درون داشتم خورد میشدم نمیدونستم چش بود و اینکه نمیتونستم آرومش کنم بیشتر عصبیم می کرد یهو گوشی رو قطع کرد .
زنگ زدم Reject کرد … ده بار بیست بار زنگ زدم هر سری قطع میکرد بعدشم گوشیشو خاموش کرد .
دو سه روز کارم این بود که به خطش زنگ بزنم و دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است بشنوم .
خونشونم توی همون هفته عوض کرده بودن و من ازش هیچ شماره ای نداشتم .
دیگه گوشیشو روشن نکرد … اشک شده بود خوراک روزانم چشام از گریه ریز شده بود .
موهامو میریختم توی صورتم تا بابام چشای پف کردمو نبینه و ازم چیزی نپرسه .
به بهانه ی درس خوندن، از ۸ صبح تا ۸ شب مثلا کتابخونه بودم که از زیر نگاه های ریز مامانم فرار کنم .
هرچی خانوادم بیشتر میپرسیدن چی شده؟
بیشتر طفره میرفتم و فشار درس و امتحانا رو بهانه میکردم. یک دقیقه یه بار شمارشو میگرفتم و باز همون زنه که ازش متنفرم
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد ….
کلافه بودم یه ماه گذشته بود و حتی یه بار هم باهام تماس نداشت.

هیچ مهمونی ای نمیرفتمو فشار درس و دانشگاهو بهانه میکردم روزامو به امید تلفنش شب میکردم و شبا هم به امید زنگ زدنش گوشیمو روی ویبره زیر بالشم میذاشتم .
هیچ آدرسی ازش نداشتم هیچ تلفنی نداشتم گریه میکردم و گریه هر روز براش ایمیل میزدم ولی خبری نبود انگار آب شده بود رفته بود زمین .
بعد از دو ماه یه روز به خودم نگاه کردم. چشام پف داشت. ۹ کیلو وزن کم کرده بودم ابروهام پر و صورتم پر مو شده بود .
خواهرم همه چیزو میدونست. یه روز نشست پیشم و گفت فکر کن مرد تموم شد .
اگه اون یه بار مرد تو داری هر روز خودتو با اون زنده به گور میکنی .
ولش کن و اون قدر توی اون روزا باهام حرف زد تا تونستم به زندگی عادیم یه ذره شبیه شم .
منو برد آرایشگاه و اصلاح کردم. بعدشم دو سه روز رفتیم شمال. سعی کردم توی دریا خودش و خاطراتشو دفن کنم. هرچی بیشتر به خودم میگفتم فراموشش میکنم، یه چیزی ته دلم میگفت: کی رو خر میکنی؟ خودتو؟ من همه چی یادمه! با کلی بدبختی خاطراتشو توی ذهنم کمرنگ کردم.
سعی کردم خودمو به درسم مشغول کنم. یک ماهی گذشت. یعنی ۳ ماه هیچ خبری ازش نبود تا اینکه یه روز بهم زنگ زد. وقتی شمارشو دیدم میخواستم جواب ندم. دیگه قلبم براش نمی تپید. ولی باز یه دردی رو توی قلبم احساس کردم. خیلی سریع جواب دادم.
خودش بود. همون عشقم اول و آخرم. همون که همه ی زندگیمو فنا کرده بود
فقط جواب سوالاشو میدادم. گفت سلام، گفتم سلام.
گفت خوبی؟ گفتم ممنون.
انگار یه مهر سکوت روی دهنم زده بودن. حتی نمیتونستم بپرسم کجا رفتی؟؟ فقط میخواستم صداشو بشنوم. مطمئن شم که هنوز زنده است
یه ساعتی پشت تلفن بود. ولی شاید فقط ۵ دقیقشو با هم حرف زده بودیم. هر دو ساکت بودیم.
بالاخره با هزار زور تونست بگه که خواهش میکنم یه بار بیا همدیگرو ببینیم.
نمیخواستم قبول کنم. ولی به خودم گفتم برم بهتره. این جوری همیشه به خودم میگم اون منو ترک کرد. اون فراموشم کرد. هیچ وقت در اینده به خودم فحش نمیدم که بگم تو نخواستی و غرور بیجای تو اجازه نداد دوباره با هم باشین. این شد که قبول کردم و برای فردای اون روز قرار گذاشتیم.
چقدر عوض شده بود. کسی که تو عمرش لب به سیگار نزده بود، ماشینش بوی گند سیگار میداد. طوری که دو سه بار از شدت بو داشتم بالا میاوردم… به روی خودم نیاوردم. اون روزو یادم نمیره. ۷ ساعت پیش هم بودیم.
ولی بازم مثل روز قبل فقط نیم ساعتشو حرف زدیم و بقیش به سکوت گذشت. فقط از گوشه ی چشمم اشکامو پاک میکردم و اونم تند تند سیگار میکشید. یه هاله ای از ابهام و چیزای گنگ جلوی رومه که نمیتونم روی کاغذ بیارم. ولی دوباره خواست که با هم باشیم. خواست جبران کنه. اعتراف کرده بود که اشتباه کرده. یه سوء تفاهم الکی اونو به این روز انداخته. ولی بازم نگفت که چرا سه ماه ترکم کرده بود!
دلم میخواست توی گوشش داد بزنم و خودمو از ماشینش پرت کنم بیرون. بهش بگم بسته. هرچی با زندگیم بازی کردی بسته. برو گمشو . برو بمیر. تو برام مردی. تو سه ماه پیش مردی. ازت متنفرم… دلم میخواست شالمو در بیارم و اون بیست سی تا موی سفیدی رو که کنار شقیقم در اومده بود رو نشونش بدم و بگم این هدیه ی توئه. ولی بازم هیچی نگفتم.
ازم خواست هیچ وقت راجع به این سه ماه ازش نپرسم و من عین یه بچه ی بی پناهی و گمشده ای که بعد از سالها مامانش و کس و کارش رو پیدا میکنه، فقط خودمو انداختم تو بغلش و گریه کردم. اندازه ی سه ماه دلم میخواست توی بغلش باشم. شونه های قوی و مردونش تمام بدنم و محاصره کرده بود. با همه ی توانش منو توی بغلش فشار میداد. حس میکردم هر لخظه استخون هام میشکنه ولی بیشتر خودمو توی بغلش جا میدادم.
دوباره با هم دوست شدیم. ولی به این شرط که من حق ندارم هیچ وقت بدونم اون سه ماه چی شده!
۸ ماه از دوستی دوبارمون میگذره. ۴ ماه اول خیلی خوب بود. ولی باز داره مثل قبل میشه.
کم توجه شده. بی محبت شده. روزی دو سه دقیقه بیشتر باهام حرف نمیزنه و من روز به روز  عشقم داره کم و کمتر میشه. کاش حداقل دلیل این کارشو میفهمیدم..
من دختر احمقی هستم که عاشقش بودم.
بار اول که ترکم کرد، اجازه دادم که با ماشین از روم رد شه.
بار دوم اومد و مطمئن شد که من هنوز نمردم. من دوباره این فرصتو بهش دادم که اون نفسای آخرو هم ازم بگیره.
هیچ وقت نفرینش نمیکنم. دارم از دستش میدم . ولی اون قدر احمق و کودنم که هنوزم دوسش دارم
توی این ۳ سال خیلی بهم هدیه داده:
تنهایی هام، اشکام، عقب موندن از زندگیم، ادامه ندادن کلاس ورزشی که میرفتم اونم دقیقا وقتی که مربیم مطمئن بود میتونم قهرمان کشوری رو به دست بیارم، موهای سفید کنار شقیقم، بی توجه شدن به درس و دانشگامو… همه هدیه های ارزشمندی اند که عشقم  برای مناسبتای مختلف بهم داده.
تنها حرف من به تو که عشق اول و آخرمی اگه یه روز اتفاقی این مطلبو خوندی:
اشکالی نداره، ما هم خدایی داریم!!!

 

 

+نوشته شده در شنبه 8 شهريور 1398برچسب:,ساعت10:29 قبل از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |

 

میگن هیچ عشقی تو دنیا

مثل عشق اولی نیست

میگذره یه عمری اما

از خیالت رفتنی نیست

داغ عشق هیچکی مثل

اون که پس میزنتت نیست

چه بده تنهاشی وقتی

هیچ کسی هم  قدمت نیست

 

چقده سخت بدونی

اون که میخوایش نمیمونه

که دلش یه جای دیگس و

همه وجودش مال اونه

چه بده برای اونکه

جون میدی غریبه باشی

بگی میخوام با تو باشم

بگه میخوام که نباشی

 

+نوشته شده در شنبه 8 شهريور 1398برچسب:,ساعت9:16 قبل از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |

 

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد.


اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت.


هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید


فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت


و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد…


 دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده…


دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد…


میدونی چرا گریه میکرد؟


چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد

 

+نوشته شده در شنبه 8 شهريور 1398برچسب:,ساعت8:53 قبل از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |

دلــم خـیـلــی بــیــشــتــر از حـجـمــش پـــُر اســت ؛

پــُـر از جــایِ خــالـیِ تـــو

پــُـر از دلــتــنـگی بـرای نگــاهِ تـــو

پــُـر از خــاطـراتِ قــدم زدن

در کـوچــه پــس کــوچـه هـــای شــهـر بـا تــو

پــُـر از حــس پــرواز

پــُـر از تــو . . .
__________________________

+نوشته شده در جمعه 31 مرداد 1398برچسب:,ساعت1:40 بعد از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |

گاهی شعر سراغم را میگیرد؛


گاهی...


هوای تو!


فرقی نمیکند....


هر دو


ختم میشوند به


دلتنگی من!!!

+نوشته شده در جمعه 31 مرداد 1398برچسب:,ساعت1:35 بعد از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |

گــــاهـی ,

آنـــــــــقدر دلـتنگـــــت میشـــــــم...

کــــه

اگــــــر بــفهمــــــــی

از نبــــودت خــجالــــــــــت مـــی کــــــشی ...

 
 
 

+نوشته شده در جمعه 31 مرداد 1398برچسب:,ساعت1:17 بعد از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |

 

 

خستـــه ام


از ایـــن دلـــداری هـای مجـازی



دلـــم شانــه هـای حقیقی میخــواهـد

+نوشته شده در جمعه 31 مرداد 1398برچسب:,ساعت12:39 قبل از ظهرتوسط چـــــــشم های خیس من | |

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد